Friday, May 27, 2011

در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز...چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود

Wednesday, May 25, 2011

ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش...بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش

Thursday, May 19, 2011

مرا می‌بینی و هر دم...

مرا می‌بینی و هر دم زیادت می‌کنی دردم ...تو را می‌بینم و میلم زیادت می‌شود هر دم
به سامانم نمی‌پرسی نمی‌دانم چه سر داری... به درمانم نمی‌کوشی نمی‌دانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی... گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم... که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم
فرورفت از غم عشقت دمم دم می‌دهی تا کی ...
دمار از من برآوردی نمی‌گویی برآوردم
...

سکوت سرشار از ناگفته هاست

پس از سفر های بسیار و
عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان خیز
بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم
بادبان برچینم
پارو وانهم
سکان رها کنم
به خلوت لنگرگاهت در آیم
و در کنارت پهلو گیرم
آغوشت را بازیابم
استواری امن زمین را زیر پای خویش
...