راه رفتنی رو باید رفت...
Monday, April 08, 2013
Saturday, April 06, 2013
همون حسی رو دارم که وقتی داشتم جلد آخر کتاب کلیدر رو می خوندم داشتم
آخر قصه رو می دونستم. می دونستم که گل محمد، شخصیت مورد علاقم میمره اما کاری نمی تونستم بکنم. دلم نمی خواست قصه تموم شه. نه می تونستم دست از خوندن بردارم نه می تونستم آخر قصه رو عوض کنم
حال و روز زندگی الان من هم شده حکایت خوندن جلد آخر کلیدر
کاش می شد آخر قصه رو عوض کنم...
Monday, April 01, 2013
تعطیلات عید هم دارد تمام می شود
من ماندم و دنیایی درس و کار و تمرین و کیس!اگر از همین الان شروع کنم باز هم وقت کم میاورم.اصلا تمرکز ندارم. حوصله درس هم ندارم!دردهایی که داشتم کم نبود که این استرس لعنتی هم به آن اضافه شده و به دنبال آن سردرد
ای کاش دغدغه نمره و معدل و ترم آینده را نداشتم لااقل
هیچ وقت تسلیم روزگار نشدم اما این بار دیگر دارم کم میاورم
ای کاش دغدغه نمره و معدل و ترم آینده را نداشتم لااقل
هیچ وقت تسلیم روزگار نشدم اما این بار دیگر دارم کم میاورم
نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت
پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت
کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت
درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت
خرمن
سوخته ی ما به چه کارش می خورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت
Subscribe to:
Posts (Atom)